شش ماه شد. شش ماه شد که مدام دارم به صورت روزمره کارام رو انجام میدم و به خودم اجازه نفس کشیدن نمیدم. دیگه الان انگار رسیدم به آخر خط نفس. باید یه نفس عمیق بکشم. عمیییییییییق عمیق.
یادش بخیر اون زمان که اصفهان بودم هفتهای چند بار یا چند هفته یه بار، با دوستان میرفتیم بیرون و یه نفسی تازه میکردیم ولی الان توی قم نمیشه. یعنی جایی نیست که آدم نفسش رو تازه کنه. البته حرم و اینها هست ولی سیستمش فرق میکنه، به قول خارجکیها توی یه «ژانر» دیگهست که به جای خویش نیکوست.
خلاصه این که فردا ساعت نه و نیم، بلیت قطار دارم به مقصد ... قائمشهر. میرم یه هوایی عوض کنم. انشاءالله زود برمیگردم که کارام روی زمین نمونه. اگه وسط اون جنگل دستم به کافینت برسه، حتما مطلبی چیزی مینویسم ولی اگه نشد... دیگه شرمنده دوستان هستم.
فقط چیزی که الان فکرم رو مشغول کرده اینه که ... مامانم وبلاگم رو میخونه و من شرمندهش میشم. صبح زنگ زدم گفتم دارم میرم جنگل. گفت: «کجا؟!! مگه قرار نبود بیای اصفهان؟!». میدونم خونه تکونیهای آخر سال چهقدر خستهش کرده ولی...همین دیگه! فقط شرمندهم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. چه بچهی بدی شدهم من!
مامان! از همینجا دستهای زحمتکش شما رو میبوسم. باور کنین که خیلی خسته بودم و الا حتما میاومدم اصفهان کمک میکردم. داداش، جور ما رو میکشه دیگه!! جاری باشین...